محیا خانممحیا خانم، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

مامان فاطمه و بابا مرتضی

روزهای قشنگ

1393/5/25 18:21
نویسنده : فاطمه
662 بازدید
اشتراک گذاری

 سلام دختر قشنگم

مامان این مدت وقت نکرد برات بنویسه و از کارهای جدیدت بگه.

10 تیرماه پدربزرگ عزیزم رفت پیش خدا و من خیلی خیلی ناراحت بودم و نتونستم بیام و برات بنویسم.

17 تیرماه دو تا مروارید خوشگل از لثه های پایینت بیرون اومد و چهار روز بعد دو مروارید بالا هم در اومدن.

26 تیرماه خودت بدون کمک ایستادی و همه از این حرکتت خوشحال شدن. درست نمیتونستی راه بری و بعد از یکی دو قدم می افتادی اما خوب شروعش بود دیگه.

متاسفانه هر چی باهات کار میکنم جز مامان و بابا و دد چیز دیگه ای نمیگی و فقط نگام میکنی

از چیزی اگه ناراحت بشم زود میایی و سر قشنگت رو میزاری روی پام یا سینم تا زود بهت بخندم.

راه عزیز شدن رو زودتر از همه چی انگار یاد گرفتی.

12 مرداد بدون کمک راه رفتی و خیلی راحت مسیر طولانی رو هم میری اما همین که خسته میشی سریع مینشینی رو زمین حتی اگه وسط خیابون باشیم.

ماه رمضون سختی رو پشت سر گذاشتم. خیلی تشنگی اذیتم کرد. سه روز اخر رو همراه با عمو حسین دوست بابا رفتیم مشهد. اولین سفر زیارتی رو پابوس آقام امام رضا بردیمت و کلی ذوق داشتیم.

بعد از برگشت همراه بابای و مامانی و عمو مجتبی رفتیم مرند پیش خاله طیبه بهترین دوست و خواهرم که برامون واقعا سنگ تموم گذاشت و بهترین روزای تابستون رو پشت سر گذاشتیم ولی خوب حین سفر بهمون خبر دادن که سه طبقه ساختمونمون رو دزد زده و همه طلاها و پولامون رو برده حتی گوشواره های کوجولوی تو. ناراحت شدیم اما بازم گفتیم خدا رو شکر و راضی شدیم به رضای خدای مهربونم. تلخی این اتفاق کنار خاله طیبه و زحمتاش شیرین بود و گذشت. خاله برات یه اسباب بازی خوشگل گرفت که عکسش رو گرفتم تا همیشه به یادگاری داشته باشی...

خلاصه برگشتیم و خودمون رو حاضر کردیم برای مراسم بله برون عمو مجتبی که متاسفانه دستور دادن تو رو نبریم. تموم مراسم دلم پیشت بود و غصه دوریت رو میخوردم.

حالا روزای عادی رو میگذرونیم و با هم واقعا خوشیم خدا رو شکر. انقدر خوش اخلاقی و مهربون که با هر نگاهت دلم میره و برای هر لحظه ای که میگذره دلم تنگ میشه. امیدوارم این مهربونی و خوش اخلاقیت رو همیشه داشته باشی و مادر و دختر که هیچ دو دوست مهربون برای هم بمونیم.

یه سری عکس که ازت گرفتم رو تو مطلب بعدی برات میزارم.

یادم رفت بگم تولد خوشگلت رو هم گرفتیم. شب تولدت همراه مامانی و بابایی و آقاجون و مامان جون و خاله و عمه و دایی و عمو. روز تولدت رو هم همراه فامیل ها و دوستان که خیلی خوب برگزار شد الحمدلله.

خودت که همش در حال جنب و جوش و شیطونی بودی و من هم خسته از این همه کار و تلاش اما برای اولین بار با یه جمله ماما همه خستگی ها رو از دلم در آوردی. بله اولین ماما رو روز تولدت گفتی دختر نازم.

همه چی رو گفتم فکر کنم. امیدوارم بقیه روزا و اتفاقات خوبش رو به موقع بیام و برات بنویسم.

دوستت دارم عشق دوم من

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

بانو
17 شهریور 93 7:01
سلام میتونم بپرسم علت تاخیر تو بارداری تون چی بوده منم یکسال و نیمه هنوز منتظرم