محیا خانممحیا خانم، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه سن داره

مامان فاطمه و بابا مرتضی

یکسال دوری

سلام. خیلی وقته که برات ننوشتم دختر قشنگم. انقدر بزرگ و خانم و مهربون شدی که تمام وقتم برای با تو بودن میگذره. مادر بودن خیلی سخته وقتی از تمام علایق خودت بخاطر بچت میگذری وقتی با درد و ناراحتیش صدبرابر ناراحت میشی اما همش به یه لبخند و اغوشت اسون میگذره. این روزها سرت با مهدکودک گرمه و هر روز از چیزهای جدید این دنیا که یادگرفتی برام شیرین زبونی میکنی. روزی هزاران بار هم برای داشتنت شکر کنم کمه. دوستت دارم دختر مهربونم
29 مهر 1396

یک قدم دیگر

سلام نازنیم دوباره وقت نکردم که برات بنویسم و از اتفاقات اخیر برات بگم. امروز 11 اردیبهشت 95 هست. دقیقا 19 روز پیش یهویی قسمت شد و رفتیم پابوس امام رضا ع و مطمئنم از برکت زیارت امام حسین ع  در یک هفته قبل از عید بود. میدونم به خاطر تو دختر پاک و گلم بود که طی یک ماه زیارت این همه معصوم قسمتمون شد. ((حضرت علی ع ، کاظمین ، سامرا  و در شب جمعه حضرت عباس و اربابم حسین ع  و در آخر هم که ضامن آهو))  خدا رو شاکرم بابت این همه نعمت یهویی که زبانم قاصر به بیانشه. برمیگردیم به احوالات شما خانم خوشگله. اینکه تو این سفر نزاشتی اونجوری که دلم میخواد زیارت و درد و دل کنم اما مطمئنم نگهداری ...
11 ارديبهشت 1395

شکر

سلام امروز دقیقا دو سال و سه ماه و 29 روزته عشق مامان هر روز شیرین تر از روز قبل میشی و حرف زدنت قشنگ تر و بیشتر شده من و بابا عاشقانه دوستت داریم و خدا رو بابت اینکه زندگیمون رو رنگ و بو بخشیده شاکریم. عزیز و آقاجون و خاله زینب و زهرا و دایی مصطقی هم واقعا دوستت دارن. اوقاتی که خونه آقاجون هستیم خیلی هوات رو دارن و باهات بازی میکنن و بیرون میبرنت و  با دلت کلی راه میان. درسته خیلی خیلی خیلی شیطون شدی و امسال به خاطر شما هیات  و عذاداری نمیتونم برم ولی  همین که هستی و این شیطونی ها رو میکنی و ما رو سرگرم ممنونیم. اتفاقاتی این اواخر افتاده که نمیتونم اینجا بیانشو...
29 مهر 1394

تولد دو سالگی

من برای دخترم از این کارت های آموزش لغات فارسی و انگلیسی نمی خرم. از دو سالگی مغزش را با یک مشت فکر مزخرف مثل (یاد نگرفتن لغات فلان مبحث) درگیر نمیکنم. دخترم را می برم پارک میگذارم آزادانه بدود ، حتی گاهی زمین بخورد. میگذارم دخترم با بچه های همسن خودش گرگم به هوا بازی کند. میگذارم بهترین تفریحش وقت هایی که می رویم پیک نیک گل بازی باشد نه پز دادن سطح زبان انگلیسی به دختر عمو و عمه هایش. من برای دخترم خمیر بازی میخرم ، خاله بازی می کنم با او ، بعضی وقتها میگذارم دکتر بشود و با چوب بستنی اش معاینه ام کند. دخترم که بزرگ تر شود می گذارمش کلاس نقاشی. درس خواندن و نمره اول شدن را هدف زندگی اش قرار نمی دهم. به او می آمو...
4 تير 1394

روزهای قشنگ

 سلام دختر قشنگم مامان این مدت وقت نکرد برات بنویسه و از کارهای جدیدت بگه. 10 تیرماه پدربزرگ عزیزم رفت پیش خدا و من خیلی خیلی ناراحت بودم و نتونستم بیام و برات بنویسم. 17 تیرماه دو تا مروارید خوشگل از لثه های پایینت بیرون اومد و چهار روز بعد دو مروارید بالا هم در اومدن. 26 تیرماه خودت بدون کمک ایستادی و همه از این حرکتت خوشحال شدن. درست نمیتونستی راه بری و بعد از یکی دو قدم می افتادی اما خوب شروعش بود دیگه. متاسفانه هر چی باهات کار میکنم جز مامان و بابا و دد چیز دیگه ای نمیگی و فقط نگام میکنی از چیزی اگه ناراحت بشم زود میایی و سر قشنگت رو میزاری روی پام یا سینم تا زود بهت بخندم. راه عزیز شدن رو زودتر از همه چی انگار...
25 مرداد 1393

خدا رو شکر

سلام  دختر قشنگ ببخشید که دیر به دیر میام و برات می نویسم. خیلی مشغولم کردی. حتی وقت ندارم به خودم سر بزنم. الحمدلله دختر سالم و با نشاطی هستی. کم کم داری بدون کمک وامیستی. چند کلمه ای حرف میزنی و دل من و بابا رو میبری. چند وقت پیش خیلی سخت مریض شدی و ویروس بدی گرفتی.  دلم نمیخواد از اون موقع تعریف کنم چون خیلی زجر کشیدم. الان دقیقا 10 ماه و 10 روزته دختر مهربونم. اذان که میگن دست قشنگت رو به تقلید از من میذاری روی گوشت و یه صدایی از خودت در میاری. تلفن رو روی گوشت میزاری و میگی اوووووووووووو دردر گفتن که حرف هر لحظته. ماما هم گاهی می گی گاهی نمیگی. به نظر خودم کم حرف میزنی ولی خوب بهت فشار نمیارم ک...
10 ارديبهشت 1393

شکر بی نهایت خدا

سلام دختر قشنگم امروز به لطف خدا و زیر سایه امام زمان تو 6 ماهه شدی نمیدونم چه جوری شکر خدا رو به جا بیارم که به لطف علی اصغر امام حسین تو فرشته کوچولو رو به ما داد این روزا خیلی شیرین شدی و کم کم اطرافیانت رو میشناسی و تا حدی غریبی میکنی و وقتی که غریبی میکنی و لب های نازت رو به حالت گریه میچینی تمام دنیای دلم میلرزه و اونجاست که حس میکنم میخوام همه ی دنیام رو فدات کنم ( البته بعد از بابا مرتضی ها  ) روزهای عاشورا و تاسوعا در دسته های عزاداری در بغل باباجونی که بابای مهربون خودم میشه به عزاداری مشغول بودی و برای غریبی حسین سینه میزدی که انشالله تا اخر عمر زیر سایشون زندگی با برکتی رو داشته باشی. برای اینکه اکثرا چشم نخو...
2 آذر 1392